ازخود با خویش
خاطرات
12.2.06
دهكده ساحلي...
بعد از واقعه غم انگيز انقلاب پدرم بيكار شد . شركتي كه د رآن بعنوان حسابدار قسم خورده ،سالها اشتغال داشت، مصادره شد . پدرم بعد از بيكاري و ترك اعتياد ، تصميم به كوچ گرفت. به بندرپهلوي ،زادگاه مادرم. من و برادرم راضي نبوديم، تهران زادگاهمان بود، تمام دوستان و فاميلها در تهران بودند و دل كندن از ان كار دشواري بود. ولي بناچار بايد مي پذيرفتيم . خانه قديمي خاطره ها را با قيمت بسيار اندكي فروختيم و به شمال رفتيم.
در دهكده ساحلي، شهرك كوچكي در نزديكي بندر پهلوي، خانه ايي ويلائي نزديك ساحل و دريا كرايه كرديم و زندگي ديگري را شروع كرديم. زندگی در كنار دريا حال و هوای ديگری داشت. انگار كه هميشه به تعطيلات امده بوديم. دهكده ساحلی شهركی بود خصوصی كه در زمان شاه ورود به آن برای همگان ازاد نبود. شهرك دارای حدودا ۵۰۰ ويلا بود كه در اكثر آنها فقط تابستانها كسی زندگی ميكرد. جوانها در خيابانها به گشت و گذار ميپرداختندو همه يكديگر را ميشناختند. شبها خانمها بدون حجاب در نهايت آرامش با هم قدم ميزدند. گل ميگفتند و گل ميشنيدند. بعد از مدتی دوستان زيادی پيدا كردم و حال ديگر زياد دلتنگ تهران نبودم
.پدرم در بندرپهلوی فروشگاه لوازم خانگی باز كرد. با اينكه كاسب نبود ،فكر ميكرد كه كار آزاد تنها راه فرار از بيكاريست. دوران دبيرستان را در بندر پهلوی گذراندم. يكسال بعد از انقلاب جنگ در گرفت. حجاب اجباری شده بود.حال ديگر در دهكده نيز كم كم زنان پوشش خود را به همراه داشتند.
سپاه پاسداران يكی از جمله ظهورات عجيب و غريب انقلاب بود. يك مشت انسان بيكار و بيسواد ماموريت داشتند، بجان مردم كوچه و خيابان بيافتند و عقده های چندين و چند ساله خويش را بر سر آنان خالی كنند. اصلا بخاطر ندارم كه چرا زنان ايرانی راضی به داشتن حجاب شدند ؟ فقط ميدانم كه حجاب اجباری بود. دهكده هم سپاه پاسداران خود را داشت و شخصی مخوف، با ريشی كه از ناحيه پيشانی تا به زير گلو ادامه داشت و او را بابائی ميناميدند ،مسئول سپاه انجا بود.
روزی من با دوچرخه ام و روسری كه بر روی شانه های خود انداخته بودم، به خانه ميرفتم كه ماشين اين انسان حيوان نما از كنارم رد شد و شديدا ترمز كرد. مردك پياده شد، به من دستور ايست داد و بعد از من پرسيد كه چرا روسری را به روی شانه هايم انداخته ام.... اگر كه آنرا بر سر كنم، بزودی به تمدن بينظيری خواهيم رسيد. به او نگاهی انداختم و گفتم حاضرم اگر كه به تمدن ميرسيم ۱۰ روسری را با هم به سر كنم ،كه شايد زودتر به تمدن برسيم و از شر اين تكه پارچه مزاحم خلاص شوم.
از آنروز بابائی با من ميانه خوبی نداشت. هر روز و هر ساعت به هر دليلی جلويم را ميگرفت . ديگر لحظه ائی نبود كه بابائی روزم را خراب نكند. وقتي با دوستان به رستوران ميرفتيم تا نوشيدنی بنوشيم ،بابائی با چند پاسدار مسلح ميامد و ما را از آنجا بيرون ميكرد.
روزی از روزها، در ماه غريب رمضان ،من و يكی از بچه های فامیل در ساحل مشغول نوشيدن نوشابه بوديم ،كه نميدانم از كجا، ولی سر رسيدند و بصورت چريكی غير قابل تصوری ما را دستگير و همراه خود به ماشينشان بردند. بعد از سوال و جوابهای متعدد و بيهوده ما را به خانه رساندند و به مادرم شكايت كردند كه اينبار ما را بخشيده اند ،اما بار ديگر خدا ميداندكه چه بر سرمان خواهد امد!!!! جرم بزرگ نابخشودنی ما، روزه خواری در ملع عام. يكی از نكات بسيار مسخره اينبود كه زمانی كه در ماشين سپاه نشسته بوديم من و دوستم پشت ماشين بسيار راحت لميده بوديم و آن چهار پاسدار بد بو، همه با هم با اسلحه در قسمت جلو چپيده بودند و ما تصور ميكرديم كه چقدر خنده دار است ،اگر تيری در بشود و به جائی كه نبايد بخورد، بخورد. از خنده به خود ميپيچيديم و بابائی نيز با ديدن خنده ما ميگفت : حالا بهتون نشون ميدم وقتی ۷۰ ضربه شلاق خوردين بعد بهتون ميگم كه خنديدن يعنی چي!....
چه روزهای غريبي. دو نوجوان بيگناه بوديم ،از همه جا بيخبر.
انقلاب اسلامی با ما سر جنگ داشت. با جوانان...با نسل آينده